هنوز فکر میکنی با توست زنی که با خودش حرف میزند و از خواب های بلند پنجره ها مپرد... هنوز شب ها لباس خوابی را بغل میکنی که خالی ست وکابوس های زنی را تکان میدهی که تمام کودکی اش را جویده ست وحالا شبانه مغزش را در کاسه ای بالای سرش می گزارد وشلیته ای میپوشد و میرقصد..... زنی که سوگند میخورد هرگز.... دست های من به چیدن هیچ سیبی نرسیده اند و هیچ درختی سیب نداده است... سوگند میخورد هیچ جنگلی درخت ندارد و هیچ سرزمینی جنگل... وتنها پاهای زنی خوابگرد مرا دنبال تو میکشاند...... گاهی دلش برای تو میسوزد... میبینی؟؟؟ زمین گردتر از ان است که هربار پشت سر میگزاری ام پیش رویت نباشم... وهرگاه درها را بهم میکوبی برایت چای نریزم...
نظرات شما عزیزان: