برای روزهایِ تنهایی دلم نمی توانم چراغی بیاورم ... نمی توانم ترانه ای بگویم و حتی نمی توانم آینه ای باشم ... سپیده می زند از مشرقِ تنهایی دلم و کسی انگار بالایِ بلندی هایِ احساسِ من ، ایستاده است به آوازی تلخ و تمامِ روزهایِ گریه آلودم را می شمرد ... من اینجا و به غربتِ کلامِ شعرهایم به نهایتِ عجزِ حرف ها و التماسِ نا تمامِ ثانیه هایم ، پناه می برم ... خودم بهتر می دانم شعرهایم تمامی ندارند . و گریه های نا نوشته ام ، رویِ باران را سپید کرده است ... من ! اینجا
غروب را در انتظارم
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: اره فقط منبشو بنویس
بین همین نوشته ها ....
نامت را بلند فریاد خواهم زد !...
موفق باشید
یاحق